چکامه ها

دلنوشته ها ، اشعار و چکامه های من

چکامه ها

دلنوشته ها ، اشعار و چکامه های من

چون که در آغوش آتش سوختند
عشــق را پروانـه ها آموختند
این پر پروانه ها تنها نسوخت
شعله ها هم اندک اندک سوختند
از فــروغ چهره عاشـق وشان
نازنینان چــهره ها افروختند
هر دو سوی این حکایت باختند
باختند آن هر چه را اندوختند
تا که باز افتد به دام چشم ها
چشم ها را بر قدم ها دوختند

طبقه بندی موضوعی
......................................................................... .........................................................................

آسمان غمگین یک مهتاب بود                     مثـل یک دریا دلـش در تاب بود

کوله بار غربت و درد و فــراق                    این همه بر دوش آن مهتاب بود

مرد مهتابی

در دلش آیینه ای از نور داشت                      

او سرا پا پاک همچـون آب بود

در نگاهش یک افق تفسیر داشت              

چون افق حزن دلش کمیـاب بود

گوی جانش را به دستش می گرفت             

بستر خورشید را همخواب بود

شهر عشـق و دانش و تفسیر را                     

تا ابد از جنس ایمان باب بود

 بر لـب پژمـرده و خـیس یتیـم                       

یک سبد پر از گل شاداب بود

مرد مهتابی ز کـوچه می گذشت                

شهر خاموش جفا در خواب بود

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی