آسمان غمگین یک مهتاب بود مثـل یک دریا دلـش در تاب بود
کوله بار غربت و درد و فــراق این همه بر دوش آن مهتاب بود
در دلش آیینه ای از نور داشت
او سرا پا پاک همچـون آب بود
در نگاهش یک افق تفسیر داشت
چون افق حزن دلش کمیـاب بود
گوی جانش را به دستش می گرفت
بستر خورشید را همخواب بود
شهر عشـق و دانش و تفسیر را
تا ابد از جنس ایمان باب بود
بر لـب پژمـرده و خـیس یتیـم
یک سبد پر از گل شاداب بود
مرد مهتابی ز کـوچه می گذشت
شهر خاموش جفا در خواب بود