رویای برکه سرد
چندی از نیمه شب رفت ولی
چشم حیران من و این دل بی تاب هنوز
نگران دم صبح است
که می آید زود
هر دم از پرده چشم صحنه ای می گذرد
یا که آواز حزین تاری
می نوازد آرام
دخترکان اشکم
رقص کنان می آیند
وز سر صحنه به این گود فرو می غلطند
سجده کنان می میرند
صحنه بازی هم
همچو دامن کوهی
سرخ از شقایق هاست
آری ! ..
صورتم گرم است
و باد خنکی از دشت
می وزد آرام
تا عطشی بنشانم
مشتی از این چمن مرطوب
می فشارم در مشت
توی این برکه
ماه را می بینم
همچو گرده ای تازه
داخل تنوری گرم.
ماهی کوچک و ناز می لغزد
دست مادر انگار
نان را می گیرد
جیرجیرک که به تنهایی شب خو دارد
همچو زاهدی دلتنگ
تکیه بر برگی خشک
می نوازد محزون
همه جا خاموش است
و مرا همسفری نیست دمی
غیر رویای شب و نیمه شب و چشم نمی
چه صفایی می داشت ..
گر در این دشت یکی
کلبه مهیا می بود
و در آن کلبه من و موی تو و نیمه شب های دراز
ای که تو خاطره دور و دراز
من و تو ، روی تو و چهره مهتاب قشنگ
ای که تو بهتر ازین آب قشنگ
من و تو بوی تو و بوی علف های چمن
من و تو ، مستی تو ، مستی این سرو بلند
من و تو ، چشم تو و مستی چشمان سحر
سحر سرد و من و دیده تر
ترس نزدیکی صبح
در سراپای من است
محو رویای من است
مه گرفته سحر برکه سرد
که در آن مرغابی
فارغ از عشق و خیال
به شنا مشغول است
باز بانوی سحر
چهره خورشید آورد
وپیامی است برین
مرگ رویای قشنگ شب من