شاپرک می رفت از بیشه ما
کوله می بست به اندیشه ما
با هزاران امید
سفری داشت غریب
دوستان
من چو از کوی خدا باز آیم
هدیه خواهید که بازآورم از چشمه شید
جیرجیرک نازنین هم بیشه ای
آرزویت چیست ای گوشه نشین
گفت آرام
گوشه دنجی و یک سازی به کوک
هرچه خواهم هست ای گل بری
تو چه می خواهی بگو ؟
داروگ مادینه گفت :
آنچه خواهم هست
برکه آبی و یک جفت نری
در کنار بیشه مردی بود در کلبه ای
بیر فرتوت
قانع و بی لابه ای
بیر گفتش هیچ
تکه نانی همسری
آفتاب بود
یک خر تنها کمی لم داده بود
ای عمو تو
هرچه می خواهی بگو
هیچ این دو خواهم هست
اراری گوش کری
باز هم در بشه بود
یکه تاز عرصه اندیشه بود
ای عقاب بهن دشت آسمان
ای که می بارد بر برواز از مشتان تو
هر چه می خواهی بگو
باز هم باسخ آمد هیچ
آسمان آبی و بال و بری
شابرک مکثی کرد
رو به چشم تر کرد
دید دارد او کمی اشک تری
رو به دل کرد دید هست
در دلش عشق بری
او که می رفت از بیشه ما باز برگشت به اندیشه ما
بسیارعالی